به گزارش خبرنگار مهر، رمان «فرمان ششم، یا یک روایت دست اول، از سومشخص مقتول» نوشته مصطفی انصافی بهتازگی توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب چهاردهمین عنوان از مجموعه «کتابهای قفسه قرمز» است که این ناشر چاپ میکند. این مجموعه که نشر چشمه در کنار دو مجموعه «کتابهای قفسه سیاه» و «کتابهای قفسه آبی» منتشر میکند، ساختارگرا، جریانگریز و ضدژانر هستند.
از انصافی، پیشتر رمان «تو به اصفهان بازخواهی گشت» توسط همین ناشر چاپ شده است.
کتابِ پیش رو درباره مرد جوانی است که نویسندگی میکند و عاشق دختری میشود که بهخاطر یک اتفاق عجیب میمیرد. پس از مرگ دختر، نویسنده جوان، در پی کشف راز مرگ یا قتل مرموز او برمیآید. دختر کشتهشده، لیلا نام داشته و نویسنده جوان در نبود او دچار عدم تعادل و گشتگی شده است.
این رمان ۱۷ فصل دارد که بهترتیب عبارتاند از: شروع، شروع دوباره، پایان در ابتدا، گلها گربهها و آدمها، مکانیکِ شکست، زنی که آمدنش مثل «آ» ی آمدنش / رهاییِ نَفَس از حبسهای ممتد بود، رستاخیز شهریاران ایران، در خیابان شاعری یخ زد وَ مُرد…، حکم، کلیات مصور عشقی، آهن و حریر، بارِ ضربه، توضیحی نسبتاً طولانی اما تقریباً لازم، حمله واژه به فکّ شاعر، پیشخان مطبوعات، خواب گران، مؤخره: اعترافات رماننویس جوان.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
لیلا را کارد میزدی خونش درنمیآمد. همانجا دم در به همه گفت این جلسه را هفته دیگر در جای دیگری برگزار میکند. بعید است کسی آن لحظه لیلا را جدی گرفته باشد، اما من توی چشمهاش برقی دیدم، نه از سر بغض که از سر اطمینان، اطمینان به اینکه در کمتر از یکهفته، از همه دیکتاتورهای کوچولوی دانشگاه که تاب تحمل یک شب شعر را ندارند و همهچیز را سیاسی و امنیتی میکنند انتقام میگیرد. وقتی هفته بعد خبرش پیچید که همه را دعوت کرده به «کافه دوردست» برای دو جشن همزمان، افتتاح یکی از اولین کافههای مدرنِ تهران با مدیریت لیلا واحدی و جشن امضای مجموعهشعر تازهاش، یاد آن برق چشمهاش افتادم. لیلا از پدرش خواسته بود یک جایی جور کند برای اینکه شبهای شعر را منتقل کنند آنجا و پدره، نه گذاشته نه برداشته، رفته یک کافیشاپ خریده و به نام دخترش کرده بود. همینقدر مطمئنی، همینقدر ساده، همینقدر کمدردسر. برای اولینبار در تهران، نشستی برای کتاب در یک کافه برگزار میشد. البته لیلا بعدها گفت که آنقدرها هم ساده نبوده و حتی تصمیمِ تأسیس کافیشاپ مالِ قبل از تعطیلی جلسات شعر دانشکده بوده، ولی تا مدتها افسانه افتتاح کافه دوردست نقلِ محافلِ شعرا بود. پشتسر لیلا حرف میزدند و میگفتند و میخندیدند. میگفتند دختر لوس و مایهدارِ بابا رفته پیش پدرش و گفته «بابایی، من یه کافیشاپ میخوام!» انگار که مثلاً از پدرش بخواهد وقتی دارد میآید خانه، سرِ راه برایش پفکنمکی بخرد! بابایی هم شب که از سرِ کار برگشته، دست لیلا را گرفته و برده تو ایرانشهر و طبقه همکف یک ساختمان تجاری را نشانش داده و گفته «از اینجا خوشت میآد بابایی؟ دوست داری کافیشاپش کنی؟»
این کتاب با ۱۴۰ صفحه، شمارگان هزار و ۲۰۰ نسخه و قیمت ۲۰ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما